گنجور

 
عطار

بیم است که صد آه برآرم ز جگر من

تا بی تو چرا می‌برم این عمر به سر من

آگاه از آنم که به جز تو دگری نیست

و آگاه نیم از بد و از نیک دگر من

عمری ره تو جستم و چون راه ندیدم

کم آمدم آنجا ز سگ راهگذر من

دل سوخته زانم که کنون از سرخامی

کردم همه کردار نکو زیر و زبر من

در کوی خرابات و خرافات فتادم

وآنگاه بشستم به میی دامن‌تر من

پر کردم از اندوه به یک کوزهٔ دردی

هر لحظه کناری ز خم خون‌جگر من

وامروز درین حادثه دانی به چه مانم

در نزع فرومانده چون شمع سحر من

مردان چو نگین مانده در حلقهٔ معنی

وز حلقه به درمانده چو حلقه به در من

ای دوست به عطار نظر کن که ندارم

جز بی خبری از ره تو هیچ خبر من