گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

وه که به ناف خون شود نافه آهوان چین

تا که به باد داده‌ای طره و زلف عنبرین

گر ببری هزار دل نیست خبر ز هستیم

بسکه شکنج زلف تو، خم به خم است و چین به چین

یار ز راه می‌رسد غالیه سوده بر سمن

باد ز باغ می‌وزد مشک ختن در آستین

گرد لبت چه دید خم، وهم فتاد بر غلط

گفت هجوم مور بین باز به‌گرد انگبین

کاخ تمام لاله شد تا تو کشیده‌ای نقاب

بزم پر از ستاره شد خوی چو فشاندی از جبین

پرده عشق ساز کن مطرب بزم عاشقان

تا که به مزد چنگ تو بذل کنیم عقل و دین

سرو چمان من چو خضر ار گذرد به‌سوی دشت

جای گناه سر زند ناز و کرشمه از زمین

زلف سیاه هندویش غمزه چشم جادویش

آن ز یسار می‌برد، وآن کشدم سوی یمین

منع نظر نمی‌کند آشفته زاهدم دگر

بنگرد ار به چشم ما آینه خدای‌ بین