گنجور

 
امیرعلیشیر نوایی

ساقی حیات بخشد چون باد نوبهاران

چون ابر رخت هستی کش سوی کوهساران

خاطر سخن شنو کن دفتر به می گرو کن

در طور فقر نو کن آئین کامکاران

باد از مسیح دم زد لاله به که علم زد

خوش باد کو قدم زد آنسو به خیل یاران

می کن به می پرستی دیوانگی و مستی

کو شو ز رنگ هستی شرمنده هوشیاران

ز هاد را نشانه در محنت زمانه

از باده مغانه خوش وقت میگساران

بودم به روز خرم وز روزگار بی غم

کو ای رفیق همدم آن روز و روزگاران

فانی بود به شیون کز دور چرخ پر فن

هم دوست گشت دشمن هم جمله دوستداران