گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

مرا سودای آن گیسوی پرچین

فراغت میدهد از نافه چین

بت سیمین ما صد چین بمو داد

اگر چین را بود بتهای سیمین

شدی بر آفتاب روخوی افشان

نثار ماه کردی عقد و پروین

بیاد طره شکر دهانی

شده ویران دلم مشکوی شیرین

بخون ناحق من در صف حشر

گوهی بس بود دست نگارین

چرا پامال کردی خون احباب

بخون غیر کردی پنجه رنگین

شب وصل است ای خورشید چون ماه

تو هم در گوشه ای با ماه بنشین

دهل زن گو مزن نوبت که امشب

من این نوبت نخواهم کرد تمکین

اگر عشقت مدد بخشد به نخجیر

ملخ ریزد زناخن خون شاهین

چه نقش است اینکه نقاش ازل کرد

بحسن روی تو پیوسته تحسین

نزاید مادر ایام چون تو

که آیا زین تصرف گشته عنین

چه شد آشفته زان زلف و بناگوش

نه از سنبل ترا شاید نه نسرین