گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

چه‌ای ای عشق که دیدار تو نتوان دیدن

وصل چون نیست بسازیم به هجران دیدن

من همان روز که دل شد گرو مهر بتان

شدم آماده بجان داغ فراوان دیدن

ایدل از سر سر زلف بتانت چه گشود

بجز از سلسله ها بی سر و سامان دیدن

چشم آن تاب ندارد که ببیند رخ تو

راستی چشمه خورشیدی و نتوان دیدن

غیر جوید قد موزن تو از چشم ترم

بر لب جوی تو آن سرو خرامان دیدن

من چو مستسقیم ای خضر علاجم چه بود

که عطش خیزدم از چشمه حیوان دیدن

ناگزیر است دل از صدمه آنزلف سیاه

گوی لابد بود از لطمه چوگان دیدن

جز توکل که بود راهبر باغ خلیل

خوش در آتش شدن و لاله و ریحان دیدن

چاره هجر چه و وصل کدام است بگوی

دل و دین و سرو جان دادن و جانان دیدن

تا خیال خم زلفت همه شب همره اوست

رهد آشفته از این خواب پریشان دیدن

اصل ایمان علی آن آینه مظهر حق

که توان در رخ او شاهد پنهان دیدن

دایره وار بگرد در میخانه بگرد

تا توانی اثر از مرکز ایمان دیدن