گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

نیمه شب ای برق آه من شرری زن

شعله ببالا و پست و خشک و تری زن

از تو چو پروانه شمع چهره نهان کرد

جهد کن و خویش را تو بر شرری زن

تا بکی ایجان به بند جسم اسیری

از قفس ای مرغ بسته بال پری زن

عقرب جراره تو ای خم گیسو

تکیه که گفته تو را که بر قمری زن

ای خم مو خون بناف آهوی چین کن

طعنه ای ای لب به بسته شکری زن

آن لب شکرفشان بکام رقیب است

همچو مگس دست حسرتی بسری زن

با لب او گفت دل که هیچ کدام است

گفت برو این لطیفه بر دگری زن

حالت یوسف مگو مگر بر یعقوب

شکوه برو از پسر تو بر پدری زن

حاجت تیر و کمان بکشتن من نیست

بسمل خود را بناوک نظری کن

عاشق بی سیم و زر بهیچ نیرزد

جهد کن آشفته خود بسیم و زری زن

گر زر و سیمت بود نثار کن و خیز

دست بدامان سرو سیمبری زن

سیم تنان گر کشند سر زتو آنگاه

شکوه از ایشان برو بدادگری زن

شاه ولایت علی وصی پیمبر

بر در او چهره ای بسای سری زن