گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

شک نیست که شکر لب و بسته دهن است آن

اما نه سزای لب و دندان من است آن

رخساره نگویم که رخت باغ بهشت است

بالای تو طوبی است نه سرو چمن است آن

نرمی تن اوست دلیل دل مسکین

هشدار که آهن دل و سیمین بدن است آن

ای غیر مبادا که شوی همسفر دوست

گرگی تو و خود یوسف گل پیرهن است آن

خدین تو بر قامت رعنا به چه ماند

بر سرو سهی رسته دو برگ سمن است آن

برخیز ززلفش که نیفتی سلاسل

بگریز از آن چشم که ذات الفتن است آن

زین نیست گریزم که درو دل شده مفتون

زآنست گریزم که شکن در شکن است آن

جانان نگذارم که بها جان بستاند

یوسف نفروشم که محقر ثمن است آن

منصور اگر گفت انا لحق منکش عیب

زیرا که در آن زمزمه بی خویشتن است آن

هر دل که در او نیست ولای شه مردان

مردش بحقیقت مشماری که زن است آن

شاهنشه آفاق علی بحر ولایت

کش گوهر بحرین حسین و حسن است آن

گر رستم و روئین تنت آمد بصف رزم

هر درع که پوشید برزمت کفن است آن

تا خاتم مدح تو شدش زینت انگشت

آشفته سلیمان شده گر اهرمن است آن

بی دوست گرت جنت فردوس ببخشند

بالله نه بهشت است که بیت الحزن است آن

 
 
 
جویای تبریزی

شمعی که مرا روشنی جان تن است آن

زینت ده هر محفل و هر انجمن است آن

دردی که رسد از تو چو جان است عزیزم

داغی که ز دست تو بود چشم من است آن

در موج لطافت شده پنهان تن سیمش

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه