آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۸۸۰

ای کرده نهان تنگ شکر را به نمکدان

بس آفت مرد و زنی از آن لب و دندان

انگشت بدندان بگزد عقل زحیرت

هر گه که فرو ریزی شکر زنمکدان

یک مصر زلیخات اسیر خم گیسو

صد یوسفت آویخته در چاه زنخدان

خود تا که نگوئی سخنی زآن لب شیرین

این وصف نمیگنجد در وهم سخندان

آن تازه بهاری که تو داری زطراوت

قد سرو رخت گل دهنت غنچه خندان

لیلیست سیه چشمت و مژگان حشم او

رخ مصر و دلم یوسف و زلفین تو زندان

ابرو و خم زلفش آشفته چه باشد

شمشیر و کمند علی اندر صف میدان