گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

من زفعل زشت خود ای همدمان مستوحشم

خرقه آلوده دارم مستحق آتشم

شرم میدارم زشیخ خانقاه و برهمن

نه مسلمانم نه گبرم زین سبب مستوحشم

رحمی ایدست خدا پیر طریقت از کرم

وارهانم چون اسیر دام نفس سرکشم

نیست جز جهل مرکب در وجودم ایدریغ

میزنم لاف خردمندی که اهل دانشم

گر بپاداش عمل در دوزخم خواهند برد

اهل دوزخ در فغانند از نفیر موحشم

ای طبیب درد پنهان ای علی مرتضی

تو مسیحی من زسودا عمرها شد ناخوشم

شاید ار صید مراد آشفته نخجیرم شود

نیست جز تیر مدیح مرتضی در ترکشم

زهره چنگی برقص آید ببزم آسمان

مطرب ار خواند به الحان این حدیث دلکشم

عذرم ار افتد قبول و عجزم ار آید پسند

در نجف از پارس خواهد برد دوران مفرشم

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
سلمان ساوجی

گر خسیسی زیر بالا کرد و بالایت نشست

منع نتوان کرد سلمان نیست اینجا جای خشم

در فضیلت چشم با ابرو ندارد نسبتی

می‌نشیند ابروان پیوسته بر بالای چشم

جامی

این چنین کز دیده و دل غرق آب و آتشم

رخت هستی را ز موج غم به ساحل چون کشم

صوت جان افزای مطرب گر نباشد گو مباش

زانکه من با ناله های دلخراش خود خوشم

تا نداند کس ز خیل مهوشان یار مرا

[...]

سیدای نسفی

با نمدمال امردی دی من سخن گفتم به چشم

گفت رو رو از دکانم در بساطم نیست پشم

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه