گنجور

 
امیرعلیشیر نوایی

دل سوزد از غم رخ آن شوخ مهوشم

ساقی کجاست باده که بنشاند آتشم؟

دیوانه گر به دیر مغان رو نهم چه عیب

چون من اسیر مغبچگان پریوشم

گر نیست وجه باده‌ام اما پی پسند

مستان شوم ز هر خم اگر جرعه‌ای چشم

هستم گدای دیر ولی نقد احتراف

پاشم به پای مغبچه آنگه که سرخوشم

بی‌خود شوم ز عشوه ساقی به رویم آب

از می زنند بو که رهاند ازین غشم

رنج خمار و انده دهرم خراب ساخت

کو چاره‌ای جز آنکه دو پیمانه درکشم

فانی ز زلف حور چه خوش دل شوم که من

ز آشفتگی طره شوخی مشوشم

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode