گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

تا کرد ادیب عشق یک نکته مرا تعلیم

در راه وفا کردم جان و سرو دل تسلیم

ای شاهد هر جائی وی دلبر یغمائی

کاندر بر ما نائی دارای زکه این تعلیم

گفتی زخط و رخسار اینک کنمت اظهار

یک دایره از سیم است وز مشگ ختن بکنیم

ایشیخ تو و جنت ماو در میخانه

عیبی نبود ما را بالله در این تقسیم

افتاد گذاری دوش در دیر خراباتم

دیدم که حرم میکرد بر خاک درش تعظیم

گر شوق کشیشت هست این ساقی و این باده

ور میل بهشتت هست آن حوری و آن تسنیم

اندر قدمم گفتی جان و دل و دین برنه

فرمان برمت جانا خدمت کنمت تقدیم

خواندند سحر مستان آشفته سگ خویشم

کردند گدائی را در دیر مغان تکریم

آن میکده رحمت آن بارگه سطوت

کز جان گنه کاران شورند در آنجا بیم

گر زاد سفر نبود ور مرکب تازی نیست

باسر روم این ره را وزجان کنمش تصمیم

آن روز که بگشودند این دفتر هستی را

بر لوح دل و جانم شد نام علی ترسیم

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode