گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

دل گم شد و معشوق دل من در سراغ او در طلب

گاهی به حی گه بادیه گه در عجم گه در عرب

دل داشت رنگ خون ولی معشوق دل را چون کنم

نه رنگ دارد نه نشان نه نام دارد نه نسب

سنبل نروید از سمن زنارکی بندد شمن

خور سر زند در غالیه مه دیده مشکین سلب

سنگین دلست و سیم تن از ارغوان دارد بدن

شیرین دهان پیمان شکن جان از دهان او بلب

هم از نمک ریزد شکر در لعل او لؤلؤتر

تیرش بجانها کارگر دلها از او در تاب و تب

باریک مو تاریک دل روشن روان پیمانگسل

مهر و مهنداز وی خجل هم در حسب هم در نسب

دل آتش مجمر بود معشوق دل عنبر بود

دودش عیان بر سر بود در بزم سوزد روز و شب

آشفته دل معدوم شد معشوق دل مفهوم شد

معلوم شد معلوم شد حیدر بود هان بی ادب