گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

تا چند آیم بر درت با عجز و لابه نیم‌شب

بینم ترا با مدعی مست می و گرم طرب

تابم کجا با مهر تو من شبنم و خور چهر تو

تو آتشی و من نیم تو ماهتاب و من قصب

سندان دل و سیمین تنی در سیم داری آهنی

داری به خلد اهریمنی بس ساحری ای بوالعجب

بالات نخل بارور وز لب رطب آورده بر

وان غبغب چون سیم تر چون کوزه نخل رطب

باشد چو مویت مشک تر مشک ار کشد مه را به سر

تابد چو روی تو قمر گر مه کند عنبر سلب

در جمع خیل دلبران تو شاه و باقی چاکران

در دفتر جان‌پروران روی تو فرد منتخب

من خود نبینم پیش تو چون نوش نوشم نیش تو

قربان منم در کیش تو بر من چه می‌آری غضب

زلف تو هندو ای پسر هندو کشد گر خور ببر

خالت بود زنگی اگر زنگی ز مه دارد نسب

من خود گدا تو محتشم ای خاک کویت جام جم

در منزلت شاه عجم در مرتبت میر عرب

تو بوتراب ای پادشه خصمت بود خاک سیه

بس فرق باشد در شبه از مصطفی تا بولهب

آشفته خواهد چون غبار آرد به کوی گو گذار

برخیز و اسبابش بیار ای آفرینش را سبب

یا رب آمن روعتی یا صاحبی فی غربتی

یا مونسی فی وحشتی یا راحتی عند التعب