گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

چو کوفت نوبتی پادشاه نوبت بام

چو آفتاب برآمد مهی بگوشه بام

بصبح روشن رویش چو شام گیسو بود

برنگ کسوت عباسیان لباس ظلام

عیان زطره شبرنگ او بسی کوکب

دلی چو سنگ ولی نرم چون حریر اندام

دلم زشوق پر آتش دو دیده طوفان خیز

که از ورود دلارام دل گرفت آرام

بگفتم آیت رحمت نزول کرده زعرش

ویا که بر لب بام آمده است ماه تمام

بگفت فال همایون شدت زاول صبح

مبارکست چو آغاز لاجرم انجام

بدین بهانه ابر زیر پیراهن پیدا

چنانکه جام بلورین باده گلفام

میانه تن و روحش تمیز هیچ نبود

بخیره عقل که روحش کدام جسم کدام

بدست ساغر صهبا گرفت و گفت بنوش

که هست شرب مدامت نصیب و عیش دوام

بغمزه گفت ززاهد مترس و فاش مخور

که این شراب حلال است و نیست آب حرام

شراب میکده رحمتست آشفته

که چاشنی چو شکر بخشدت بکام و کلام

بخوان مدیح علی ور که شیخ طعنه زند

بانتقام کشد شاه تیغ کین زنیام