گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

چنان بطره لیلای خویش مفتونم

که در فنون جنون اوستاد مجنونم

زپرده های درون ای مژه چه میجوئی

که غنچه وش نبود غیر قطره خونم

بیار زآن می گلرنگ ساقی مجلس

که کام تلخ بود عمرها زافیونم

چه احتیاج باین نه سرادق نیلی

که خیمه هاست بسی بر فراز گردونم

مرا که یار بکامست و می بجام امشب

چه شکرها که بگویم زبخت میگونم

منکه در دشت جنون پیشرو مجنونم

شاید ار لیلی ایام شود مفتونم

یار لب بر لب من دارد و مست از می غیر

خون بدل جان بلب از آن دو لب میگونم

غرقه بحر خودی شد تن من نوح کجاست

تا از این ورطه مگر رخت کشد بیرونم

شاید کس نستاند زگرو تا صف حشر

منکه خود در عوض خرقه بمی مرهونم

گفتم ای عشق گرامی ملکی یا انسان

گفت از دایره کون و مکان بیرونم

چنگ بر دامن حیدر زده آشفته بجد

تا رهائی دهد از منت دهر دونم

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode