گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

ایکه دل برده ای از دست زچشم سیهم

بنده ام کرده ای از چیست نداری نگهم

خاک آندر شدم و بوسه زدم بر پایت

تا بدانی زمقیمان در بارگهم

خرقه ای از سگ کوی تو بتن پوشیدم

عارم از کسوت جم هست که با دستگهم

تلخ کامیست بسی زآن لب شکر شکنم

عقدها زد بدل آنزلف گره در گرهم

منکه جز راه حرم هیچ نمیپیمودم

طره آن بت ترسا بچه برده زرهم

نیست پیکان که از او جان ببرم یا خفتان

کشته غمزه آن جادوی عنبر زرهم

گرچه آشفته بجز ننگ ندارم نامی

فخرم اینست که مدحت گری از پادشهم

 
 
 
جامی

چهره زرد ز خون بسته جگر ته به تهم

سرخرویی بجز این نیست ز بخت سیهم

جوی خون گرد من از دیده درآمد چه کنم

قوت پای ندارم که ازین جو بجهم

گر دهد جایگهم پیش خود آن سلسله موی

[...]

اهلی شیرازی

آنکه شب روز طرب کرد ز روی چو مهم

گر بتابد رخ خود وای بروز سیهم

آفتابی که من از یک نگهش زنده شدم

چکنم گر نکند از کرم خود نگهم

زان ز نخدان من مسکین چو بچاه افتادم

[...]

جویای تبریزی

به تماشای تو بشفت بهار نگهم

ریخت گل روی تو در جیب و کنار نگهم

بی تو از دیدهٔ تر تا سر مژگان نرسد

بسکه افتد گره از اشک به تار نگهم

چشم بد دور، به سامان ز جمالش برگشت

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه