گنجور

 
اهلی شیرازی

یکدم ایساقی جان می ده و مدهوش کنم

باشد این غم که مرا کشت فراموش کنم

خرقه پوشان ورع را خبر از عشق کجاست

حل این نکته ز مستان قباپوش کنم

من و خون خوردن از او گو مدهم لاله قدح

خون خورم به که می از دست خسان نوش کنم

مطربم سوی طرب خواند و ناصح بصلاح

مصلحت چیست دلا حرف کرا گوش کنم

گر برد بار سبوی می رندان دوشم

به که سجاده تقوی علم دوش کنم

بخت آن نیز ندارم که چو مجنون طلبم

نو غزالی و بیاد تو هم آغوش کنم

وقت آنست که چون اهلی از آن نرگس مست

سخنی گویم و یاران هم خاموش کنم