آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۷۹۲

ایکه دل برده ای از دست زچشم سیهم

بنده ام کرده ای از چیست نداری نگهم

خاک آندر شدم و بوسه زدم بر پایت

تا بدانی زمقیمان در بارگهم

خرقه ای از سگ کوی تو بتن پوشیدم

عارم از کسوت جم هست که با دستگهم

تلخ کامیست بسی زآن لب شکر شکنم

عقدها زد بدل آنزلف گره در گرهم

منکه جز راه حرم هیچ نمیپیمودم

طره آن بت ترسا بچه برده زرهم

نیست پیکان که از او جان ببرم یا خفتان

کشته غمزه آن جادوی عنبر زرهم

گرچه آشفته بجز ننگ ندارم نامی

فخرم اینست که مدحت گری از پادشهم