گنجور

 
جویای تبریزی

به تماشای تو بشفت بهار نگهم

ریخت گل روی تو در جیب و کنار نگهم

بی تو از دیدهٔ تر تا سر مژگان نرسد

بسکه افتد گره از اشک به تار نگهم

چشم بد دور، به سامان ز جمالش برگشت

صد چمن بوی گل افشاند غبار نگهم

گشادی در چمن تا کاکل از هم

پریشان گشت سنبل چون گل از هم

ز بس دادم رواج آزادگی را

ز بار رنگ می پاشد گل از هم

 
 
 
جامی

چهره زرد ز خون بسته جگر ته به تهم

سرخرویی بجز این نیست ز بخت سیهم

جوی خون گرد من از دیده درآمد چه کنم

قوت پای ندارم که ازین جو بجهم

گر دهد جایگهم پیش خود آن سلسله موی

[...]

اهلی شیرازی

آنکه شب روز طرب کرد ز روی چو مهم

گر بتابد رخ خود وای بروز سیهم

آفتابی که من از یک نگهش زنده شدم

چکنم گر نکند از کرم خود نگهم

زان ز نخدان من مسکین چو بچاه افتادم

[...]

آشفتهٔ شیرازی

ایکه دل برده ای از دست زچشم سیهم

بنده ام کرده ای از چیست نداری نگهم

خاک آندر شدم و بوسه زدم بر پایت

تا بدانی زمقیمان در بارگهم

خرقه ای از سگ کوی تو بتن پوشیدم

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه