گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

بیهده عمری به صرف مهر خوبان کرده‌ایم

درد بود است آنچه او را فکر درمان کرده‌ایم

لطمه‌ها چون گو بسی خوردیم از چوگان زلف

بر سر میدان عشقت تا که جولان کرده‌ایم

نیست در این شهر طفلی کاو نخوانده درس عشق

خویشتن را تا ادیب این دبستان کرده‌ایم

ما که پیکان قضا را همچو پستان می‌مکیم

تا چه‌ها در کودکی با شیر پستان کرده‌ایم

خاتم عشق تو زیب دست نامحرم چراست

اهرمن‌وش تا خیانت با سلیمان کرده‌ایم

چون زلیخا تهمتی از عشق بر خود بسته‌ایم

یوسف خود را عبث در کند و زندان کرده‌ایم

خود قلندروار داده خرقه تقوی به می

بر در میخانه بی‌جا عیب زندان کرده‌ایم

در هوای آن پری‌رو کز میان خلق رفت

یک جهان جان را نثار راه دیوان کرده‌ایم

تا کشد آن چشم مستم بر سر سیخ مژه

خویش را بر آتشین‌روی تو بریان کرده‌ایم

صرف زلف مهوشان آشفته کرده عمر خود

خاطر خود را عبث ای دل پریشان کرده‌ایم

سبحه بر زنار زلف گیسوان کرده بدل

کفر را آورده‌ایم و نام ایمان کرده‌ایم

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode