گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

دوش بی شمع جمالت بزم عیش افروختم

عود وش از یاد زلفینت بر آتش سوختم

چون صدف دیده بدامان ریخت در شام فراق

آن گهرهائی که از خون جگر اندوختم

جز فغان و سوختن اندر طریق عاشقی

بلبل و پروانه را من شیوه ها آموختم

دوش همچون شیخ صنعان بر در دیر از وفا

دین و دل در عشق آن ترسا بچه بفروختم

جامهای عاریت آشفته افکندم بزیر

تا که بر تن کسوت مهر علی را دوختم

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
سیدای نسفی

از غم آن شوخ درزی جامه خود سوختم

چشم چون سوزن به چاک دامن او دوختم

زین هنر هرگز نشد چاک گریبانم درست

رفته رفته کوی او کار عجب آموختم

ادیب الممالک

تا بدانی کاندرین سودا چه سود اندوختم

عقل و هوش و جان خریدم دین و دل بفروختم

غوره بودم عشق شهدم داد و غیرت چاشنی

خام بودم در محبت پختم از غم سوختم

راه دولت را در آئین گدائی یافتم

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه