گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

تو مگو که ناسزا بود خدایت ار بگفتم

تو بتی و من برهمن سزد ار بسجده افتم

منم آه آن گل زرد ببوستان صنعت

تو چنین بپروریدی نه بخویشتن شکفتم

بدل آتشم نهان بود و چو شمع شعله ای زد

بفکنده پرده از راز که بارها نهفتم

بهوای آنکه آئی تو بخلوت درونم

همه پای تا بسر جان زغبار تن برفتم

بخیال لعل نوشت که رقیب قوت جان کرد

همه شب زنوک مژگان در آبدار سفتم

تو که شیر کردگاری سگ خود مران خدا را

سر خود نهاده بر دست بدرگهت بخفتم

سخنی بجذبه آشفته مگو که کس نگیرد

چو به خویش آمدی باز بگو که من نگفتم

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
سعدی

چو تو آمدی مرا بس که حدیث خویش گفتم

چو تو ایستاده باشی ادب آن که من بیفتم

تو اگر چنین لطیف از در بوستان درآیی

گل سرخ شرم دارد که چرا همی‌شکفتم

چو به منتها رسد گل برود قرار بلبل

[...]

امیرخسرو دهلوی

نفسی برون ندادم که حدیث دل نگفتم

سخنی نگفتم از تو که ز دیده در نسفتم

چه کنون نهفته گریم که شدم ز عشق رسوا

که به روی آبم آمد، غم دل که می نهفتم

من از آن گهی که دیدم به دو چشم خوابناکت

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه