گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

نفسی برون ندادم که حدیث دل نگفتم

سخنی نگفتم از تو که ز دیده در نسفتم

چه کنون نهفته گریم که شدم ز عشق رسوا

که به روی آبم آمد، غم دل که می نهفتم

من از آن گهی که دیدم به دو چشم خوابناکت

به دو چشم خوابناکت که اگر شبی بخفتم!

همه خلق خواند مجنون ز پی توام که هر دم

به صبا پیام دادم، به پرنده راز گفتم

من اگر ز دیده رفتم سر کوی تو، چه رنجی

که رهی ز دور رفتم، نه ستانه تو رفتم

شب من هزار ساله، تو به سینه طرفه کاری

که هزار ساله راهم به میان و با تو خفتم

رسدت که بوی خسرو نکشی که نازنینی

که من آن گل عذابم که ز خار غم شگفتم

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
سعدی

چو تو آمدی مرا بس که حدیث خویش گفتم

چو تو ایستاده باشی ادب آن که من بیفتم

تو اگر چنین لطیف از در بوستان درآیی

گل سرخ شرم دارد که چرا همی‌شکفتم

چو به منتها رسد گل برود قرار بلبل

[...]

آشفتهٔ شیرازی

تو مگو که ناسزا بود خدایت ار بگفتم

تو بتی و من برهمن سزد ار بسجده افتم

منم آه آن گل زرد ببوستان صنعت

تو چنین بپروریدی نه بخویشتن شکفتم

بدل آتشم نهان بود و چو شمع شعله ای زد

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه