گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

بود چو زهر رقیب ار بیاورد شکرم

اگر تو زهر دهی نوشم و شکر نخورم

مکن دریغ زمن ای کمان ابرو تیر

که عمرهاست که من پیش غمزه ات سپرم

مرا که روز و شبان بی جمال تست یکی

به آفتاب چه حاجت بود و یا قمرم

بشست نقش دو عالم زآب دیده سرشک

ولی نرفت خیال جمالت از نظرم

درخت شادی دوران نداد بر جز غم

هم ارغم از تو بود شادیست غم نخورم

زسوز ناله بلبل خبر نبود مرا

گذر فتاد بگلزار نوبت سحرم

زخویش بیخبرم آنچنان و غرق شهود

که گاه گاه زشوقت بخویش مینگرم

مگر شود دل عطشان زلعل تو سیرآب

که ریخت چشمه خضرم بکام و تشنه ترم

اگرچه بیخبرم کرده ذوق مستی عشق

گمان مدار تو زاهد چو خویش بیخبرم

حدیثی از گل رویت بعندلیبان گفت

زبان سوسن آزاد از قفا ببرم

حجاب ما و تو این هستی است و خودبینی

خوشا دمی که من این پرده را بخود بدرم

بریده دست من آشفته دهر از همه جا

مگر که دست بدامان مرتضی ببرم

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode