گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

مکن ملامت دل کاو بخالت از ره رفت

که مرغ زیرک از این دانه اوفتد در دام

بعقل ره نبرد سوی خیمه لیلی

خوشا کسی که بدیوانگی برآرد نام

عجب مدار که خاصان زعشق تو سوزند

که همچو شمع تو بی پرده ای بمحفل عام

مریض عشق نخسبد از آن که چشمانت

بگویدش عجبا للعلیل کیف ینام

من و طواف حریم وصال تو حاشا

که ریخت بال در این راه طایر اوهام

اگر چه دفتر آشفته شد سیه چه عجب

که دود آتش عشقت برآمد از اقلام

سیاه نامه من آن زمان سپید شود

که شویمش بمی عشق ساقی ایام

امام عصر و ولی خدا و حجت حق

که بهر مصلحتش ذوالفقار شد به نیام