گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

به چهره‌ات شده آن زلف مشک‌فام نقاب

بدان صفت که حواصل به زیر پر عقاب

تو را بزلف نژند آمده حجاب جمال

که دود تیره بر آتشکده شده است حجاب

نه دل خراب تو شد زاولین نظر ای عشق

برای چیست که لشکرکشی بملک خراب

زسیم خام تو ابریشم دلم بگسیخت

کمند تافته شصت خم بچهره متاب

بباغبان که بگوید حدیث از آن لب لعل

که خون خلق بخورد آن دو غنچه سیرآب

پی گزند دلم زلف بر رخت لرزان

چو عقربی که برآید بسیر در مهتاب

دهان تنگ تو رانیست جای گفت و شنید

که فارغم زسؤالش که نیست جای جواب

کجا سفینه دلرا سکون پدید آید

مرا که مردم دیده فتاده در غرقاب

تو را که آب حیات است در کف ایساقی

بیا و تشنه لبی را بجرعه دریاب

تو را که نفس پرستی چه لاف حق گوئیست

مگو که باشد آشفته مدعی کذاب

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode