گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

خواهی که بخاک ره بمیرم

تا روی زپات برنگیرم

از دام تو کی دلم گریزد

کز دانه خال ناگزیرم

تا بندی زلف مهوشانم

من پند کسی نمی پذیرم

درویش تو و بفقر شام

سلطانم و پیش تو فقیرم

از دولت وصل نوجوانان

بخت است جوان اگر چه پیرم

از حسرت آن کمان ابرو

جا کرده بدل هزار تیرم

ای نفخه باد صبحگاهی

در پیش نسیم تو بمیرم

چون میگذری بسنبل باغ

برگو که بزلف او اسیرم

سیمین بدنش بناز میگفت

بر تن نه سزا بود حریرم

آشفته بیاد چین زلفش

سنبل میروید از ضمیرم