گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

شد اتفاق شب دوش گفتگو بمنش

حدیث نقطه موهوم حل شد از دهنش

زشمع عارض او سوخت تن چو فانوسم

که هیچ پرده ندیدم بغیر خویشتنش

زبسکه بر سر هم ریخته است بشکسته است

دل درست چه جوئی ززلف پرشکنش

غلام عارف بی کسوتم که گاه سماع

چو جای جامه که شد پوست بار بر بدنش

بچم بقامت موزون تو سیمتن بچمن

که باغبان بکند دل زسرو و نسترنش

که بسته سنبل بویا به برگ نسترنش

بارغوان که برآمیخته است یاسمنش

غریب وش دلم از هجر مویت ار نالد

غریب نیست که موید زدوری وطنش

بتی که گل بلطافت به پیش اوست خجل

سزد زنکهت گل گر کنند پیرهنش

بگرد عارضت آن خط مشکبو بنما

که نوبهار ننازد بسبزه چمنش

دلی که داغ غم عشق تو بگور برد

عجب نباشد اگر لاله روید از کفنش

سخن شناس برآشفته نکته ای نگرفت

که جز مدیح علی نیست در جهان سخنش

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode