گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

عاشق ار کامل است ایمانش

کفر و اسلام هست یکسانش

زخمی تیر عشق را نازم

که بدل مرهم است پیکانش

مصحف عشق آیه قتل است

خاتمه دیده ایم و عنوانش

شمع را آتشی بود پنهان

که عیان برزد از گریبانش

خط جادوی اهرمن سیرت

میبرد خاتم سلیمانش

کرد آزاد عشقم از دو جهان

لاجرم بنده ام باحسانش

در چمن پرده برکشد چو چمان

سرو و گل میشوند حیرانش

نام آشفته را مبر که بهیچ

نخرد کافر و مسلمانش

میبرم این متاع سوی شهی

که بود گرد راه امکانش

ره نبردم اگر بکوی علی

میروم در پناه سلمانش

لاجرم پیش شه چو بارت نیست

بوسه ای زن بپای دربانش

بلبلی را که گل رخی باشد

باغبان گو مخوان ببستانش

هر کرا نعمتی بخانه دراست

گو نخواهد کسی بمهمانش