گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

قبا و پیرهن او که می رسد به تنش

من از قباش به رشکم، قبا ز پیرهنش

کرشمه می کند و مردمان همی میرند

چه غم ز مردن چندین هزار همچو منش

عجب، اگر نتوان نقش خاطرش دریافت

ز نازکی بتوان دید روح در بدنش

طفیل آنکه کسان را به زلف در بندی

بیار یک رسن و در گلوی من فگنش

به کوی او که شوم خاک، نیست غم مگر آنک

ز باد گرد غم آلود من رسد به تنش

شهید عشق که شد یار در زیارت او

مبارک آمد و فرخنده خلعت کفنش

وصال با وی ازین بیش نیست عاشق را

که کشته گشت و در آمد به زلف پر شکنش

زبان که خواست ز تو، خسروا، نکردی فهم

کنایتی ست که برگیر تیغ و سرفگنش