گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

کرد وقف غیر لعل شکرین خویش را

بر مگس آخر صلا زد انگبین خویش را

خط گرفته گرد لب گو یا سلیمان رخت

تا زدست اهرمن گیرد نگین خویش را

ساحران جمعند گو آن چشم جادو یک نظر

بهر اعجار آرد آن سحر مبین خویش را

در صدف پرورده چشمم لؤلؤ رنگین زاشک

تا نثار تو کند در ثمین خویش را

آفت دینند این کافر دلان پارسی

پارسایان گو نگه دارند دین خویش را

افعی زلفت بقصد مردم چشمان تست

گر غزال چین بیندیشد کمین خویش را

مرده زنده میکند ترسائی از لب ای سپهر

مژده ی ده عیسی گردون نشین خویش را

چون متاع دین و دل آماده دیدم لاجرم

مشتری گشتم مه زهره جبین خویش را

عاشقان با پرده دار دوست محرم گشته اند

آسمان دارد امین روح الامین خویش را

یوسف ثانیت خواندم لیک با یوسف بیا

تا مقدم بشمرد او دومین خویش را

آسمانا عرش اعظم جسته ام اندر زمین

کی بعرش تو دهم خاک زمین خویش را

هر کس آشفته بزلف تابداری شد اسیر

من ببر بگرفته ام حبل المتین خویش را

رشته مهر علی حبل الله مطلق بود

من ز کف هرگز نخواهم داد دین خویش را

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode