گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

چشمت از غمزه زکف برد دل شیدا را

چون توان باز پس از ترک ستد یغما را

گرد حی لابه کند همچو سگان شب همه شب

خبر ازحالت مجنون که برد لیلا را

نه تواناست خداوند بهر چیز که هست

از خدا خواسته ام جمع من و سلما را

آه عاشق گذرد از سر گردون جبریل

گو تو مگشای دگر بال فلک پیما را

زلف تو گه بکف غیر و گهی همدم باد

از چه بر همزده ی سلسله دلها را

صوفی ار دست فشاند ازسرمستی بجهان

من بیک عشوه ساقی بدهم عقبا را

نقص پیمان صنما در همه گیتی گنهست

حیف و صد حیف که تو عهد نپائی ما را

برم از فتنه چشم تو بسلطان یرغو

تا ستاند مگر از ترک تو او یاسا را

می کند فتنه بسی چشمت و غوغا حسنت

شه نشاند مگر آن فتنه و این غوغا را

پارس از معدلت میر مؤید امن است

تو چه گستاخ زمردم ببری یغما را

تیر باران اجل از سر تو آشفته

حاش لله که برد یکسر مو سودا را

نیست سودا بسرم جز غم عشق حیدر

مهر خور از ستم از دل نرود حربا را