گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

بگشت باغ و گلستان مخوان مرا یارا

که کرده کوی تو فارغ زبوستان ما را

زناشکیبی بلبل مرنج ای گل از آنک

پسند کس نکند عاشق شکیبا را

اگر بمنظر زیبا نظر حرام بود

بگوی کز چه خدا ساخت روی زیبا را

گه از هجوم مگس گه زمشتری نالد

شکر فروش برای چه پخت حلوا را

بگرد قامت تو فاخته زند کوکو

اگر بباغ دهی جلوه سرو بالا را

اگر بباغ و بصحرا تو نیستی با ما

کنی چو چشمه سوزن بچشم صحرا را

اگر شکایت لیلی کنی نه‌ای مجنون

نه وامق است که نالد جفای عذرا را

برفت معجز عیسی زدیده مردم

خدای را بگشا باز لعل گویا را

بغارت دل آشفته پارسی تر کیست

که برده است بتاراج ملک یغما را

اگر تو پرده بگیری زچهره در شب داج

چو روز عید شمارم شبان یلدا را

بتان بمجمر رخساره عود زلف نهند

که آتشی نفزایند دیک سودا را

زبلبلان عجبی نیست گر بفصل بهار

زشور گل بچمن افکنند غوغا را

زعندلیب شنیدن سزاست قصه گل

شنو زگفته درویش مدح مولا را

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode