گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

رفت صیاد و مرا بگذاشت تنها در قفس

ورنه کی نالم که او داده مرا جا در قفس

نالدم در سینه دل بی‌هم‌نفس از سوز جان

نه کند غوغا بود مرغی چو تنها در قفس

تا مبادا مرغ دیگر رام دام او شود

می‌کنم از مصلحت پیوسته غوغا در قفس

گرچه محرومم ز اوج شاخ ای برق یمان

هست زآه آتشین برقم مهیا در قفس

گه در آتش چون سمندر گه در آبم همچو بط

زاشک و آه آتشکده داریم و دریا در قفس

کی شکار افکن کند بر صید بسته اعتنا

لذت تیری ندیدم مانده‌ام تا در قفس

هست خاک کوی صیادم چو گلگشت چمن

روز و شب باشد مرا عیش مهنا در قفس

زان لبان شکرینم طعمه‌ای ده لاجرم

کرده ای صیاد چون مرغ شکرخا در قفس

نه همین آشفته مانده در قفس کاو را به پاست

دام دیگر باد آن زلف چلیپا در قفس

گلشن رضوان نجف شد یا علی شیراز دام

بسته این مرغ نواخوان تو اینجا در قفس