گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

امشب ایشمع انجمن افروز

پر پروانه را زمهر مسوز

تا بوصل تو خوش بود یکشب

گو بسوزد دگر همه شب و روز

بامدادش تو در سرا آئی

هر کرا کوکبی بود فیروز

چشم عاشق چو دوخت بر رخ دوست

بر نگیرد بناوک دلدوز

دید حربا چو پرتو خورشید

نتوان گفتمش که دیده بدوز

دل آشفته بسته ای بکمند

کس نه بستست مرغ دست آموز

مهر حیدر بورز و می‌خور فاش

بگذر از زاهد ریا اندوز