گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

امشب ایشمع انجمن افروز

پر پروانه را زمهر مسوز

تا بوصل تو خوش بود یکشب

گو بسوزد دگر همه شب و روز

بامدادش تو در سرا آئی

هر کرا کوکبی بود فیروز

چشم عاشق چو دوخت بر رخ دوست

بر نگیرد بناوک دلدوز

دید حربا چو پرتو خورشید

نتوان گفتمش که دیده بدوز

دل آشفته بسته ای بکمند

کس نه بستست مرغ دست آموز

مهر حیدر بورز و می‌خور فاش

بگذر از زاهد ریا اندوز

 
 
 
ازرقی هروی

ای مبارک تر از ستارۀ روز

صدمۀ آفتاب صدر افروز

عقل تو علم بین و علم گشای

طبع تو جود و رز و جود آموز

شست آذر مه از کمان هوا

[...]

مسعود سعد سلمان

آنکه در حکم او بود شب و روز

برفشاند به روی گنبد گوز

وطواط

هست ایام شمس دین نوروز

هست بر کامها دلش فیروز

روز حاسد ز کین او چون شب

شب ناصح ز مهر او چون روز

چرخ بیدادگر ز هیبت او

[...]

انوری

ای بر اعدا و اولیا پیروز

در مکافات این و آن‌شب و روز

بر یکی جود فایضت غالب

وز دگر جاه قاهرت کین‌توز

بذل نزدیک همت تو چو وام

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه