گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

بر گل فشاند غالیه از زلف مشک بیز

ناسور شد جراحتت ایدل زجای خیز

ایشمع از شعاع جمالت جهان بسوخت

اشکی سحر بماتم پروانه ات بریز

ایدل بخواند آیت فارالتنور چشم

فرصت غنیمت است تو خاکی بسر به بیز

چون شد که دل بحلقه زلفت پناه برد

زخمی زبوی مشک اگر دارد احتریز

تا تیغ امتحان زمیان آخت ترک من

ممتاز کرد عاشق از اغیار بی تمیز

مردم بطوف کعبه و این بوالعجب که من

دیدم که طوف گرد بتی میکند حجیز

آن بت کدام نور خدا خانه زاد حق

حیدر شفیع خیل خلایق برستخیز

چشمت بخاص و عام ببسته ره نظر

زلفت بوحش و طیر به بسته ره گریز

جز مدح حیدر ار سخن آشفته گفته ای

دادی بسیم ناسره این یوسف عزیز