گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

تا چند نافه ریزی از آن زلف مشک بیز

بیمار شد دو چشم تو از بوی مشک خیز

از زلف و خال و عود سپندی به رخ بسوز

در جام و کام نقل میم زآن لبان بریز

عشق تو آمد و دو جهانش بلا ز پی

داماد دهر دیده عروسی به این جهیز؟

دانی کز آب بحر شود نار مشتعل

بر آتش دل آب تو ای چشمِ تر مریز

دیبای عشق را که در این کارگاه ساخت

کش تار و پود بافته از تیر و تیغ تیز

برخاستی ز جا و خرامان شدی به ناز

غوغا بود به شهر که برخاست رستخیز

نه علاقان ز خصم به پرهیز اندرند

ای دل ز نفس خویش بکن اندک احتریز

مهر علی به کعبه دل گر نباشدت

خواهی به سومنات رو و خواه در حجیز

آشفته در پناه تو خواهد گریختن

در روز رستخیز که نبود ره گریز

 
 
 
انوری

آزرده رفت مانا تاج‌الزمان ز ما

زیرا که وقت رفتن رفتم نگفت نیز

اسراف از او طمع نتوان داشت شرط نیست

لفظش درست و مرد حکیمست و در عزیز

فلکی شروانی

چون خشم او شود گه کین و ستیز تیز

گردون کند نفیر که ای رستخیز خیز

جهان ملک خاتون

دیگر چه فتنه می کند این باد مشک بیز

گر عاقلی دلا به سوی بوستان گریز

از باد صبحدم به چمن بین شکوفه ها

بنشین به زیر آن و شکوفه به سر بریز

ای نور هر دو دیده بینا ز روی لطف

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه