گنجور

 
ازرقی هروی

ای مبارک تر از ستارۀ روز

صدمۀ آفتاب صدر افروز

عقل تو علم بین و علم گشای

طبع تو جود و رز و جود آموز

شست آذر مه از کمان هوا

بادها زد چو تیر مردم دوز

دست سرما فرو درید و سترد

کسوت شاخ و صنعت نوروز

جامۀ باغ سوخت بی آتش

خانه ای گرم خواه و آتش سوز

هیزم گوز را بر آتش نه

که توان بر شمر شکستن گوز

زال شد باغ تا نه دیر از برف

چون سر زال زر شود سریوز

بند فولاد بر دهن یابد

آهو ، ار بر شمر نهد پتفوز

ای بهر فضل و شادی ارزانی

بکش این رنج من به فضل امروز

طبع اگر آفتاب نظم شود

دست سرما برو بود پیروز

گر زمستان من تموز کنی

باز رستی زبنده تا بتموز