تا چند نافه ریزی از آنزلف مشک بیز
بیمار شد دو چشم تو از بوی مشک خیز
از زلف و خال و عود سپندی برخ بسوز
در جام و کام نقل میم زآن لبان بریز
عشق تو آمد و دو جهانش بلا زپی
داماد دهر دیده عروسی باین جهیز
دانی کز آب بحر شود نار مشتعل
بر آتش دل آب توای چشم تر مریز
دیبای عشق را که در این کارگاه ساخت
کش تار و پود بافته از تیر و تیغ تیز
برخاستی زجا و خرامان شدی بناز
غوغا بود بشهر که برخاست رستخیز
نه علاقان زخصم بپرهیز اندرند
ایدل زنفس خویش بکن اندک احتریز
مهر علی بکعبه دل گر نباشدت
خواهی بسومنات رو و خواه در حجیز
آشفته در پناه تو خواهد گریختن
در روز رستخیز که نبود ره گریز