گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

از سر چو کله در برم آن ترک براندازد

هر کس نظری دارد در پاش سراندازد

بی دیده نمیبیند رخسار نگارین را

هر کو بصری دارد بر تو نظر اندازد

گر بگذری از کنعان ای یوسف روحانی

یعقوب زدل بیرون مهر پسر اندازد

در طور غم عشقت چون شعله زند آتش

صد کوه چو سینا را پرت از کمر اندازد

آنرا که نظر روزی افتاد بر آن منظر

حاشا که نظر هرگز جای دگر اندازد

کو ساقی میخانه کز لطف کریمانه

از هر دو جهان ما را خوش بیخبر اندازد

هر چند بپوشانی خورشید تو در منظر

ناچار که خور پرتو بر بام و در اندازد

آشفته غم هجرش بنوشتی و میترسم

کاتش نی کلک تو در خشک و تر اندازد

اکسیر شود خاکم برتر شوم از افلاک

گر پیر مغان از مهر بر من نظر اندازد

آن دست خدا حیدر آن حیدر اژدر در

کز هر نظر امکان را طرح دگر اندازد