گنجور

 
عین‌القضات همدانی

گاه بود که عاشق از کثرت درد و قوت از عاج در بیابان هوا شود و سرگردان گردد تا به حدی که عشق را منکر شود و آن را منکری داند از منکرات و ترک آن را موجب قربت شناسد. عشق گوید که این هوس است اگرچه نفس قالَ اِنی تُبتُ الان.. آن توبه چون ایمان باس کفار بی اصل همانا این هوس از ولایت دل زاید به مدد هواء حس نفس اماره که با او گوید:

از عشق که کرد ای دل ابله توبه

تا من کنم از وصال آن مه توبه

شب تیره و باده روشن و خلوت خاص

او حاضر و من عاشق و آنگه توبه

و گاه بود که در عین ولع از آن توبه توبه کند مر آن توبه را خوبه پندارد و معصیت انگارد و گوید تَوبَةٌ اَقبَحُ مِن خَوبَةٍ:

آن توبه که از دیدن روی تو بود

واللّه ز صد گنه بتر پندارم

چون بدین مقام رسد در عشق پخته گردد اگرچه خام بود ولیکن به حقیقت بدان که تا عاشق از خود نپردازد با عشق نسازد چون او خود را نباشد معشوق به لطف او را باشد اَنَا لَکُم اِن شِئتُم اَو اَتَیتُم گفتن گیرد تا عاشق منکر بود و عشق به نزد او منکر، معشوق در هودج کبریا بود چون نقد وجود خود را در مقمره‌ی عشق درباخت و با ملامتیان راه عشق بساخت سر در گریبان درد کشد و پای در دامن محنت آورد معشوق برای اظهار کرشمه‌ی حسن و زیبابی پرده براندازد و صد هزار کس را در یکدیگر اندازد و عشق ندا می‌کند:

کو عیسی روحانی تا معجز خود بیند

کو یوسف کنعانی تا جسم براندازد

کو تایب صد ساله تا بر شکن زلفش

حالی به سر‌اندازی دستار در اندازد

باشد که درین مقام معشوق بدو اقبال کند و وجودش قابل دید جمال کند به جاذبه‌ی لطف او را بر در سرادق حسن حاضر کند و به خودش در خود ناظر کند تا بدو بینا شود و این دید او او را ذلکَ سِرّ.

از دایره وجود گر برکشدت

وز دام بلا به قهر اندر کشدت

تا عین ترا به عالم خود بیند

بی‌خود کند و به مهر دربر کشدت