گنجور

 
خواجوی کرمانی

چون طوطی خطّ تو پر بر شکر اندازد

مرغ دل من آتش در بال و پر اندازد

صوفی ز می لعلت گر نوش کند جامی

تسبیح بر افشاند سجّاده بر اندازد

چون تیر زند چشمت سیاره هدف گردد

چون تیغ کشد مهرت گردون سپر اندازد

چون غمزه ی خونخوارت بر قلب کمین سازد

بس کشته که هر لحظه بر یکدگر اندازد

آنکس که دلی دارد جان در رهت افشاند

وانرا که سری باشد در پات سراندازد

در مهر تو چون لاله رخساره بخون شویم

از بسکه دلم هر دم خون در جگر اندازد

عقل از سر نادانی با عشق نیامیزد

با شیر ژیان آهو کی پنجه در اندازد

آن لحظه که باز آید پیش نظرش میرم

کاخر چو مرا بیند بر من نظر اندازد

فرهاد صفت خواجو دور از لب شیرینت

فریاد و فغان هر دم در کوه و در اندازد