گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

اگر نه بخت من او دایم از چه خواب کند

وگرنه جان من از چیست اضطراب کند

مدام می کشد آن چشم مست زآن لب لعل

بلی چو ترک شود مست میل خواب کند

مگر زپرسش روزحساب غافل شد

نگاه او که بدل ظلم بیحساب کند

کمال رحم و مروت بود که صیادی

بقتل بسمل در خون طپان شتاب کند

چه کرد گفتیم آن زلف با رخ جانان

هر آنچه با رخ خورشید و مه سحاب کند

دهان تست اگر انگبین و کان شکر

چرا بپاسخ تلخم همی جواب کند

کند بآینه ی رویت آه مشتاقان

همان که ابر سیه رو بآفتاب کند

سگان خیل خود آنگه که یار بشمارد

مرا امید کز آنجمله انتخاب کند

مدام طوق بگردن فکنده آشفته

که خویش را سگ درگاه بوتراب کند

در جهان برخم بسته اند آشفته

مگر که دست خداوند فتح باب کند