گنجور

 
اهلی شیرازی

سفیده دم که صبا بوی مشگ ناب کند

شمیم گل دل ریش مرا خراب کند

چگونه دل نکشد سوی گلستان امروز

که غنچه خمیه زند سنبلش طناب کند

بباغ فاخته کوکو زند همی یعنی

کجاست ساقی مجلس بگو شتاب کند

دلم بسینه طپان است زین هوا چو نمرغ

که در قفس ز نسیم گل اضطراب کند

نوای بلبل مست از نشاط صحبت گل

مرا چو لاله ز حسرت جگر کباب کند

بباده دیده بختم ز خواب کن بیدار

مهل که نرگس مستت مرا بخواب کند

درین هوا که صبا از نسیم مشگ آمیز

چو لاله بر ورق گل زند گلاب کند

ز بیم قاضی عهدست ورنه هر که بود

چو لاله کاسه و ساغر پر از شراب کند

چراغ چشم صواعد نظام دین احمد

که سایه کرمش کار آفتاب کند

ببارگاه قضا کلک معجز آثارش

هزار مسله را حل بیک جواب کند

به همعنانی از و جبرییل درماند

چو دست همت او پای در رکاب کند

بعهد دستش اگر ابر درفشان گردد

سزد که برق یمان خنده بر سحاب کند

همای تربیت او چو سایه اندازد

عجب مدار که گنجشک را عقاب کند

نسیم لطفش اگر در جهان پیر وزد

خزان پیری او نو گل شباب کند

گر آتش غضبش در دل محیط افتد

محیط راتف او سربسر خراب کند

و گر بکوه رسد گرد باد صولت او

روانش از حرکت سنگ آسیاب کند

در آفتاب تب لرزه گیرد از هیبت

اگر به چرخ نظر از سر عتاب کند

ایا بلند جنابی که چرخ ما همه قدر

بافتخار زمین بوس آنجناب کند

چنانکه حکم تو باشد بایستدبر جا

بچرخ امر تو گر «فاسقم» خطاب کند

یقین که ذات تو را بر گزیده خواهد کرد

فلک ز نسخه عالم گر انتخاب کند

عطیه بخش مه است آفتاب از نوری

که ذره ذره زرای تو اکتساب کند

ز پاس شرع تو شیطان دگر بخواب ندید

که دست فتنه در آغوش شیخ و شاب کند

ز اعتدال مزاج جهان بحکمت تو

عجب بود که کسی فکر ناصواب کند

ز تقوی ات رخ نامحرم آفتاب ندید

بغیر خود که عرق دایم از حجاب کند

بجز عدو که گزد دست خود کرازهره

که همچو غنچه سر انگشت را خصاب کند

حسود جاه تراگر سر مدیح بود

زمانه مدحت او مغفرت مآب کند

سر عدوی تو چون کشتی نگونساران

اجل ببحر فنا غرقه چون حباب کند

بلند مرتبتا، رتبت توزان بیش است

که شرح فضل تو اهلی بصد کتاب کند

تجز دعای تو دستم نمیرسد یارب

که حق دعای من خسته مستجاب کند

بقای عمر تو یارب فلک دهد چندان

که عمر نوح بیکساعش حساب کند