گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

سبزه از خاک برآورد سرو لاله دمید

می گلرنگ بچنگ آرو بنه جام نبید

هر چه داری بده و جام زساقی بستان

صرفه آن برد که یوسف بزر و سیم خرید

بنده عشق تو آزاد بود از عالم

هر که پیوست بتو از دو جهان جمله برید

سرو کز ناز زدی لاف سر دعوی داشت

دید چون قامت تو پای بدامان بکشد

غنچه را جامه قبا گشته و گل را دل چاک

تا که آن شاخ گل تازه بگلزار چمید

گرنه سودای تو بودش بسر ای گلبن نو

از چمن بلبل سودازده بهر چه پرید

نخورد باده زکوثر نخرد آب حیات

هر که از میکده عشق تو یک جرعه چشید

سر انگشت ندامت بگزد تا بلحد

هر که بر سیب بهشتی به بستان بگزید

از سیاهی و سفیدی غرض آن معرفتست

مرد حق را نشناسند بدستار سفید

اثر مهر گیاهست خط سبز تو را

این نه آن مهر و گیاهی است که از خاک دمید

نسر طایر بکمند آمدم از قهوه عشق

روزی باده کشان بی خبر از غیب رسید

آهوی شیرشکار نگهت را نازم

که بچنگال مژه سینه شیران بدرید

من خود آشفته نبودم زازل میدانی

دل آشفته ززلف تو پریشان گردید

دستی ای دست خدا بر در امیدم زن

زآنکه انگشت تو شد بهر در بسته کلید