گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

باد گل بوی سحر مژده زبستان آورد

که هزاران زطرب جمله بدستان آورد

اقحوان زر کند و سیم شکوفه به نثار

گوئیا مژده گل را به گلستان آورد

از دهانت سخنی گفت صبا وقت سحر

غنچه دست از سر غیرت بگریبان آورد

چشم یعقوب شده باز همانا که بشیر

خبر یوسف مصری سوی کنعان آورد

کوری زاهد پیمانه شکن مغبچه ای

یک سبو می بصبوحی بر مستان آورد

صوفیان بی می و مطرب همه مستند و خراب

از خربات که این نشئه برندان آورد

جز خم زلف تو کاو گوی زنخدان زد و برد

گوی خورشید که اندر خم چوگان آورد

هدهد ار تاج بسر داشت عجب نیست که دوش

خبر از شهر سبا سوی سلیمان آورد

این همه عیش و طرب چیست از آنست که باد

مژده مقدم احباب زطهران آورد

وه چه اصحاب شتابان همه در موکب میر

وه چه میری که قدومش بجهان جان آورد

داشت سودای سر زلف تو آشفته که دوش

بزبان جمله سخنهای پریشان آورد

نی غلط این شب قدر است که سلطان ازل

روی از ساحت واجب سوی امکان آورد

ولی و حجت دین قائم بالحق مهدی

که قدومش بجهان مایه ایمان آورد

خامه گر بهر نثار تو در نظمی سفت

در بدریا برود زر بسوی کان آورد

یابد ایمان زولای تو کمال و با عجز

رو بدرگاه تو درویش ثنا خوان آورد

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode