گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

بسکه برخاست مرا از دل غمفرسا دود

زآتشین روی تو برخاست نگارینا دود

آینه رو صنما این دل سنگین بگذار

آه از آندم که برآید زدل شیدا دود

چند سودای سر زلف نکویان ایدل

که برآمد زدماغ من از این سودا دود

دود عود است که از مجمره برخاسته است

یا که از روی تو از زلف غبیرآسا دود

قرص خور را نبود دود رخت را چه فتاد

بلکه پیچیده در او زآه درون ما دود

آن خط غالیه آسا چه برو دیده پدید

گفت پیدا شده از مهر جهان آرا دود

آتشین آه من آشفته بشبهای فراق

همچو خاشاک بر آرد زدل دریا دود

آخر ای شمع تو را سوز درون واننشست

تا زپروانه برآوردی بی پروا دود

مگر از خاک نجف سرمه کنم چشمان را

ورنه ناچار کند دیده ما اعمی دود