گنجور

 
فصیحی هروی

دیده امشب ره نظاره به پایان آورد

به صد افسون نگهی تا سر مژگان آورد

راه آباد بسی بود ولی غمزه دوست

به لب کوثرم از راه بیابان آورد

داد سرمایه به تاراج دل و آخر کار

خبر یوسف گم‌گشته به کنعان آورد

تازه کردند ملایک به تو ایمان نیاز

کفر چون دید خطت را به خود ایمان آورد

سنبل دوست پریشان خودست ارنه بهار

باد را دست هوس بسته به بستان آورد

نام منصور برد عشق و لب خویش مکد

گر زبان تو نوایی به گلستان آورد

کفنی جوی فصیحی که سحر چاک غمی

خبر مرگ گریبان سوی دامان آورد