گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

عاشق از جور بتان گرچه ملالی دارد

گو جمیل است جفا زآنکه جمالی دارد

تو زخورشید مجاور بنمائی دو هلال

آسمان گرچه بهر ماه هلالی دارد

دید بر ماه رخت دل خط و زو آه بگفت

حیف کاین کوکب مسعود وبالی دارد

دل و جان هر دو بسودای دهان و کمرت

هر کس از دوست هوائی و خیالی دارد

رند میخانه هم از باده شوقت مست است

صوفی صومعه گر وجدی و حالی دارد

آفتاب رخ آن ماه بعقرب همه روز

خانه خورشید بعقرب چو نشانی دارد

هست در چشمه خورشید تو را آب حیات

خضر در ظلمت اگر آب زلالی دارد

خون منصور زند نقش انا الحق بزمین

نیست آن عشق که از مرگ روانی دارد

جم عهد خود و کیخسرو زرین کله است

هر که با دلبری آشفته وصالی دارد

ادب و حکمت و فضل و هنرت نیست کمال

هر کرا حب علی هست کمالی دارد