گنجور

 
نسیمی

شمع رویت صفت نور تجلی دارد

بوی جان پرور زلفت دم عیسی دارد

بر در مکتب عشقت چو خرد روح امین

در کنار آمد و لوح الف و بی دارد

بر سر کوی تو آن دل که مقیم است چو خاک

صحن باغ ارم و جنت اعلی دارد

حال مجنون گرفتار چه داند عاقل

مگر آن کز همه عالم غم لیلی دارد

هست محجوب ز انوار جمالت زاهد

تاب خورشید کجا دیده اعمی دارد

هر که را نام گدایی ز درت حاصل شد

خاتم و جام جم و ملکت کسری دارد

چشم من روی تو را دید و خیال تو گرفت

پشت بر نقش صنم خامه مانی دارد

تا جهان هست ندیده است و نبیند هرگز

صورتی همچو رخت کاین همه معنی دارد

مدعی بی خبر از عالم معنی است از آن

در سر از حجت خشک این همه دعوی دارد

باطنم زان همه پرنور اناالله شده است

که درخت دل ما آتش موسی دارد

طرفه این است که حسنت زورع مستغنی است

متقی تکیه بر آن کرده که تقوی دارد

ای نسیمی به وصال رخ جانان نرسد

آن که در سر طلب دنیی و عقبی دارد